من دلم آسمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هو...
تا آنجا که یادم می آید....همیشه رویای آسمان داشتم....واکنون نیز دارم......آسمانِ صاف، روشن،نجیب و آرام....
یادش بخیر آسمان کودکی چقدر آبی و چقدر نزدیک بود....یادم می آید دستم را بلند میکردم و
بر روی انگشتان پاهایم می ایستادم تا آسمان را لحظه ای تنها لحظه ای لمس کنم...
بارها و بارها دستم رادراز میکردم و لی......
آنقدر این کار را میکردم تا از نفس می افتادم.....
خورشید به من لبخند میزد و من سرخ میشدم.......
هنوزِ هنوزم دستم را به آسمان دراز میکنم ....
اینبار دستم را دراز میکنم به امید ریسمانی که به دستم رسد و مرا ببرد....
ببرد ...آن دورها....آن بالا بالاها....و مرا همسایه ستاره ها کند....
گاه شب که فرا میرسد ....بر لب بام خانه مینشینم و خیره به آسمان میشوم و یک دل سیر ماه می نوشم.....
تا دلم مهتابی شود....و رویا هایم پرستاره........
من دلم آسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان میخواهد....